مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
مثل سایر شدن: و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش پس گفت: ’خذ من جذع مااعطاک’ و این سخن مثل گشت در عرب. (مجمل التواریخ والقصص ص 174) ، مشهور شدن. شهرت یافتن در صفتی: تویی کز نسل شاهان سرفرازی مثل گشتی چنین در عشقبازی. نظامی
مَثَل ِ سایر شدن: و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش پس گفت: ’خذ من جذع مااعطاک’ و این سخن مثل گشت در عرب. (مجمل التواریخ والقصص ص 174) ، مشهور شدن. شهرت یافتن در صفتی: تویی کز نسل شاهان سرفرازی مثل گشتی چنین در عشقبازی. نظامی
کیپانیدن. (ناظم الاطباء). رغبت کردن. میل کردن: به غیر او مایل نمی شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315) ، کج گردیدن. خمیده شدن: در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. حافظ. مایل شدن از چیزی، منحرف شدن از تعادلی که قبلاً وجود داشت، همسطحی با آن چیز را از دست دادن: چنان دو کفۀ سیمین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل. منوچهری
کیپانیدن. (ناظم الاطباء). رغبت کردن. میل کردن: به غیر او مایل نمی شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315) ، کج گردیدن. خمیده شدن: در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. حافظ. مایل شدن از چیزی، منحرف شدن از تعادلی که قبلاً وجود داشت، همسطحی با آن چیز را از دست دادن: چنان دو کفۀ سیمین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل. منوچهری
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست. - دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت. اسدی
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست. - دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت. اسدی
پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه). وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای. سعدی (بدایع)
پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه). وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای. سعدی (بدایع)
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل. حافظ. ، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دور به آخر رسید و عمر بپایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل. سعدی. ، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه). از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل. حافظ. ، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دور به آخر رسید و عمر بپایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل. سعدی. ، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)